شهروند ایرانی در برابر شهروند غربی: دو هزار سال تفاوت در پاسخ به نابسامانی‌های اجتماعی

در آغاز قرن بیست‌ و یکم، آنگاه که جهان با بحران‌هایی تازه چون گرم شدن زمین و خیزش پوپولیسم دست‌ و پنجه نرم می‌کند، بیش از هر زمان دیگری باید پرسید ملت‌ها چگونه به نابسامانی‌های اجتماعی پاسخ می‌دهند؛ زیرا آنچه جوامع را از یکدیگر متمایز می‌سازد، نه رنگ پوست است و نه دین، بلکه شیوه‌ی واکنش آنها به بحران‌هاست. واکنشی که از حافظه‌ی تاریخی و تصویر جمعی‌شان از «قدرت و دولت» سرچشمه می‌گیرد.

دکتر مهدی میرسعیدی

10/8/20251 min read

در آغاز قرن بیست‌ و یکم، آنگاه که جهان با بحران‌هایی تازه چون گرم شدن زمین و خیزش پوپولیسم دست‌ و پنجه نرم می‌کند، بیش از هر زمان دیگری باید پرسید ملت‌ها چگونه به نابسامانی‌های اجتماعی پاسخ می‌دهند؛ زیرا آنچه جوامع را از یکدیگر متمایز می‌سازد، نه رنگ پوست است و نه دین، بلکه شیوه‌ی واکنش آنها به بحران‌هاست. واکنشی که از حافظه‌ی تاریخی و تصویر جمعی‌شان از «قدرت و دولت» سرچشمه می‌گیرد.

در این روایت، ایران با اروپا و آمریکا (غرب) همچون دو قاره‌ی ذهنی ظاهر می‌شوند که هر کدام، در خلال هزاران سال، فهم متفاوتی از دولت، جامعه و نجات به دست آورده‌اند. این تفاوت‌ها، چنانکه یووال نوح هراری مطرح می‌کند، نه حاصل تصمیم‌های فردی، بلکه زاده‌ی جغرافیا، اسطوره و روان‌ جمعی‌اند. نیروهایی که در سکوت هزارساله، الگوهای پایداری از رفتار و اندیشه را در ملت‌ها شکل داده‌اند. حاصل همه‌ی این عوامل، همانچیزی است که آن را «فنوتایپ ژنتیکِ اجتماعی» هر جامعه می‌توان نامید. در این معنا، ژنتیک اجتماعی نه به ژن‌های زیستی، بلکه به عادت‌های فکری، واکنش به خطرات اجتماعی، شیوه‌ی اعتماد یا بی‌اعتمادی، رابطه با قدرت، و نگاه به قانون و آزادی اشاره دارد؛ خصوصیات پایداری که در خون ما نوشته نشده‌اند، اما در ذهن و نهادهای انسانی زندگی می‌کنند.

از همان آغاز تمدن، جغرافیا نخستین معمار قدرت بود. در فلات ایران، باران اندک و رودها کم‌جان بودند و کشاورزی بدون سازه‌‌ها و نظام مهندسی آب نمی‌توانست دوام بیاورد. نیاز به قنات‌ها، سدها و تقسیم منظم آب از سوی مرکزی مقتدر، حکومتی ساخت که نقش آن فراتر از تصمیم‌گیر سیاسی بود؛ آن حکومت حافظ حیات شمرده می‌شد. و بعد‌ها شاهنشاهی هخامنشی با شبکه‌ی شاهراه‌ها و مالیات‌های سیستماتیک، برای ادامه حیات از ترس خشکسالی و قحطی پدید آمد. در چنین زمینه‌ای، مردم یاد گرفتند بقای‌شان را به قدرتی عمودی پیوند بزنند. دولت در ناخودآگاه ایرانیان به یک نجاتبخش بدل شد: ناجی‌ای که خوراک، امنیت و نظم را تامین می‌کند. این الگوی روانی، از کوروش کبیر تا محمد‌رضا شاه فقید، ادامه یافت؛ گویی در ژنتیک اجتماعی ایرانیان حک شده بود که نجات از آسمان می‌آید، نه از کف دستان خود.

اگر از سرزمین‌های خشک ایران عبور کنیم و به دامنه‌های سرسبز اروپا بنگریم، تصویری دیگر می‌بینیم. اروپا سرزمینی بود با باران فراوان، رودهای گسترده و جنگل‌های بی‌انتها. روستاها و شهرهای کوچک می‌توانستند مستقل از قدرت مرکزی به حیات خود ادامه دهند. در اروپا، قدرت هرگز یکدست نبود و میان اشراف، کلیسا و شوراهای شهری دست‌ به‌ دست می‌گشت. امپراتوری‌هایی چون روم با همه‌ی شکوه‌شان، سرانجام در برابر همین تنوع بومی و استقلال‌خواهی شهرها فروریختند گویی قاره‌ای که از آغاز به کثرت خو گرفته بود، نمی‌توانست زیر یک پرچم بماند.

مردم اروپا برای محافظت از خانه و مزرعه‌شان، ناچار بودند خود سلاح بردارند. بجای انتظار برای یک «ناجی»، همسایه با همسایه متحد می‌شد تا از روستا در برابر دزد و مزدور دفاع کند. در نتیجه، قهرمان اروپایی در میدان شهر زاده شد، نه در کاخ‌ها.

این تفاوت جغرافیایی به تفاوت‌های فرهنگی و روانی عمیق‌تری انجامید. در ایران، شاه، نه فقط فرمانروا، بلکه حامل «فرّه ایزدی» بود، تجلی نظم کیهانی. در شاهنامه، پادشاهان واسطه‌ی میان زمین و آسمان‌اند و سرپیچی از آنان معادل گناهی آسمانی تلقی می‌شود. پارسی‌زبانان هنوز واژه‌ی «رعیت» را به کار می‌برند، واژه‌ای که ریشه در رعایت کردن و سرسپاری دارد. در سوی دیگر، با اینکه کم‌ و‌ بیش در اروپا هم همین رسم و سیاق برای قرن‌ها دیده می‌شد، اما پس از اصلاح دینی لوتر و کالوَن، اندیشمندانی چون توماس هابس و جان لاک، نظریه‌ی سیاسی تازه‌ای را مطرح کردند که قدرت را از آسمان به زمین کشاندند. آنها گفتند که دولت نتیجه‌ی قرارداد مردمان است، نه سایه‌ی خدا. مخالفت با شاه دیگر کفر محسوب نمی‌شد، بلکه حقی طبیعی بود. بعد از مدتی، شهرهای آزاد ظاهر شدند؛ در فلورانس و ونیز، سیاست از دربار به میدان منتقل شد.

اما در ایران، با ورود اسلام ساختار بنیادی دولت تغییر عمده‌ای کرد. خلافت اسلامی، بعدها در قالب سلطنت‌های شیعی، پدرسالاری دینی را بازتولید کرد. نظریه‌ی ولایت در فقه شیعه، محور قدرت را به شکل دیکتاتوری مذهبی از بالا به پایین تعریف کرد: از خدا به امام، از امام به فقیه. بدین ترتیب، حتی وقتی این قدرت می‌خواست نظریه برابری و عدالت را ارائه کند، رابطه‌ی عمودی آن حفظ می‌شد.

در اروپا، اندیشه‌ی قرارداد اجتماعی از دل تجربه‌های خونین بیرون آمد. هابس در سال ۱۶۵۱ نوشت که دولت نه سایه‌ی خداست و نه ثروت شاهان، بلکه قراردادی میان مردم است برای فرار از «جنگ همه علیه همه». لاک در ۱۶۸۹ گفت که اگر دولت این قرارداد را بشکند، مردم حق شورش دارند. حکمرانان از آسمان به زمین کشیده شدند و قانون جای شخص را گرفت. در ایالات متحده، مهاجرانی که با دستان خود کشور را ساختند، دولت را ابزاری موقت می‌دانستند؛ آنان به مفهوم «آزادی مسئولانه» باور داشتند، آزادی‌ای که بدون تقویت جامعه بی‌معناست. اصلاح دینی درهای بسته‌ی کلیسا را گشود و راه را برای تولد سکولاریسم هموار کرد؛ اندیشه‌ای که به انسان آموخت می‌تواند بی‌واسطه با خدا، و همزمان در مقام شهروند با دولت گفتگو کند.

متاسفانه، رنسانسی که از قرون چهاردهم تا شانزدهم بذر این تحول را کاشت، در ایران هرگز مجال روییدن نیافت؛ و شاید رضاشاه تنها کسی بود که کوشید ،هرچند از بالا و با زور دولت، روزنه‌ای در دیوارهای کهنه‌ی سنت و مسجد بگشاید.

همانطور که پیشتر در مقاله‌ای در کیهان لندن (۶ مهر ۱۴۰۴ / ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۵) توضیح داده‌ام، ادیان فقط قدرت خدا را به زندگی انسان ‌آوردند، اما سکولاریسم نه‌تنها قدرت را از آسمان به زمین بازگرداند، بلکه با این جابجایی، افق تازه‌ای برای بازتعریف آزادی و مسئولیت انسانی گشود.

همین عوامل هستند که وقتی بحرانی سر می‌رسد، حافظه‌ی تاریخی بیدار می‌شود. ایرانی، در ناخودآگاه خود، نجات را یا به قدرت مرکزی گره می‌زند، یا انتظار برای ظهور «امام مهدی» می‌کشد، و یا دل به دخالت نیروهای خارجی دارد. در واکنش به زلزله، جنگ، آلودگی هوا، فقر یا تورم، نخستین جمله این است: «دولت باید کاری کند». غربی اما خاطرات دیگری دارد. از طاعون سیاه قرن چهاردهم تا جنگ‌های جهانی، مردم اروپا و بعدها مهاجرانی که در سرزمین آمریکا ساکن شدند، آموختند که نخستین خط دفاع، فقط خودشان‌ هستند. آنها انجمن، شورا، باشگاه و سازمان تأسیس کردند. در ایالات متحده، داشتن تفنگ نه نماد خشونت، بلکه بیانگر اعتماد به قدرت فردی برای دفاع از جامعه بود. این دو نوع واکنش، نتیجه‌ی دو نوع متفاوت تمرین تاریخی است: یکی تمرین وابستگی، دیگری تمرین مسئولیت فردی. بدین‌ترتیب، هرچند قوانین و نهادهای اجتماعی دگرگون می‌شوند، اما «ژنتیک اجتماعی» همچنان در زیرپوست فرهنگ عمل می‌کند؛ نیرویی که قرن‌ها رفتار جمعی را شکل داده و به‌آسانی فراموش نمی‌شود.

ایران همواره درگیر الگوهای قدیمی خود بود. قاجاریه، با وجود تماس با دنیای مدرن، همچنان دولت را ناجی مقتدر می‌دید. مشروطه‌ی ۱۲۸۵ خورشیدی نخستین تلاش برای گذار از رعیت به شهروند بود، اما این انقلاب در اعماق جامعه ریشه نداشت. مجلس شکل گرفت، اما جامعه هنوز به «دین» نگاه می‌کرد، نه به قانون. قوانین عمدتاً ترجمه‌ی آرزوهای خارجی بود؛ مردم خود آنها را نیافریده بودند. مدتی بعد، رضاشاه و محمدرضاشاه رؤیای مدرنیته برای ایران را در سر داشتند، اما راهی جز نوسازی از بالا نیافتند. راه‌آهن و ارتش و دانشگاه ساخته شد، اما نه بر شانه‌های جامعه، بلکه بر اراده‌ی دولت. حتی انقلاب سفید، که می‌خواست اصلاح از بالا را با عدالت اجتماعی پیوند دهد، نتوانست به ریشه‌ها دست یابد. مدرنیته‌ی ایرانی، به تعبیر دقیق‌تر، ساختمانی بود مدرن بر زمینی گل‌آلود از سنت، زیبا در نما، اما لغزنده در بنیاد. علت، نه در سیاست، بلکه در ذهن بود. جامعه هنوز از مدار رعیت‌بودن خارج نشده بود تا بتواند خود را صاحب تاریخ بداند. اصلاحات از بالا صادر می‌شد، چون از پایین اراده‌ای برای خواستن نبود. قانون نوشته شده بود، اما باور به قانون هنوز زاده نشده بود. نهادهای مدرن روی زمین ایستاده بودند، اما ریشه‌های‌شان در ذهن قرون گذشته می‌دوید. مدرنیته بر ایران فرود آمد، نه از دل آن برخاست؛ پوسته‌ای بود درخشان بر پیکری که هنوز در بند فرمان بود. کشور چهره‌ای نو گرفت، اما روح کهن در آن می‌زیست، و همین شکاف میان «دولت مدرن» و «انسان پیشامدرن» تبدیل شد به زلزله‌ای پنهان که قرن بعد، همه‌ی بنا را لرزاند

انقلاب ۱۳۵۷، در ظاهر شورشی بود علیه آنچه استبداد خوانده می‌شد؛ اما در ژرفا، پژواک همان ناسازگاریِ انسان پیشامدرنی بود که هنوز به بلوغ شهروندی نرسیده و در جستجوی پدرِ تازه‌ای بود. جامعه نه بر پایه‌ی قرارداد، بلکه بر اساس اسطوره می‌اندیشید و هرگاه اسطوره‌ای فرو می‌ریزد، ذهن جمعی بلافاصله در پی اسطوره‌ی دیگری می‌گردد.

در ایران، فروپاشی حکومت شاه نه پایان وابستگی، بلکه تغییر چهره‌ی آن بود. مردم، بجای آنکه قرارداد تازه‌ای بنویسند و خود را مسئول نظم نو بدانند، به نجات‌ بخشیدن دیگر پناه بردند؛ ناجی‌ای که اینبار ردای روحانیت بر تن داشت و وعده‌ی رهایی را از آسمان می‌داد، نه از نهاد قانون.

آنچه در خیابان‌ها انقلاب نام گرفت، در ناخودآگاه جمعی نوعی بازگشت به الگوی دیرینه‌ی «دولتِ مقدس» بود. همان الگویی که هزاران سال در حافظه‌ی ایرانی ریشه دوانده بود: دولت نه به‌ عنوان ابزار جامعه، بلکه به‌ مثابه سایه‌ی خدا بر زمین. و از همینجا بود که چرخه‌ی تکرار آغاز شد: شاه جای خود را به فقیه داد، اما روانِ جمعی همان ماند، روانی که هنوز میان آزادی و اطاعت، میان نجات و مسئولیت، سرگردان است دولت و دین دوباره یکی شدند و بار دیگر قدرت، تقدس یافت. پیوند قدرت و تقدس، گرچه در ظاهر آرامش موقتی برای مردمی سنتی ‌آورد، اما آزادی و قانون مداری را ‌سوزاند و فساد را نهادینه کرد. تجربه‌ی نیم قرن گذشته نشان داده است که دولتی که بر ترس و ایمان بنا شود، از درون فرسوده می‌شود. جامعه‌ای که بجای ساختن نهادهای مدنی، به معجزه‌ی رهبر دل می‌بندد، در برابر هر زلزله‌ی سیاسی ناپایدار است.

در آنسو، غرب راه دیگری رفت. با وجود جنگ‌های جهانی، بحران اقتصادی و تروریسم، نهادهای مدنی همچون شوراهای شهری، اتحادیه‌ها، احزاب و رسانه‌ها پابرجا ماندند. دولت در غرب ناجی نبود؛ خدمتگزار جامعه بود. گالبرایت می‌گفت قدرت در غرب از میان مردم می‌جوشد، نه از بالا بر آنان فرود می‌آید. به همین دلیل، وقتی توفانی مانند کاترینا در سال ۲۰۰۵ بر نیواورلئان فرود آمد، نخستین نیروهایی که به خیابان‌ها آمدند نه ارتش و نه پلیس فدرال، بلکه داوطلبان محلی و گروه‌های مردمی بودند که با قایق‌های کوچک و منابع شخصی به نجات همسایگان خود پرداختند. همان الگو در بحران جهانی کرونا تکرار شد؛ پیش از آنکه دولت‌ها بتوانند ساختارهای رسمی حمایت را سامان دهند، هزاران NGO، شبکه‌های محلی، و داوطلبان دیجیتال از طریق رسانه‌های اجتماعی برای تهیه‌ی ماسک، تأمین غذا، و مراقبت از سالمندان بسیج شدند. در آمریکا و اروپا، جامعه پیش از دولت واکنش نشان داد گویی ژنتیک اجتماعی به آنها آموخته بود که نجات از پایین می‌آید، نه از بالا. این رفتارها محصول آموزش‌های جدید نیست، بلکه نتیجه‌ی قرن‌ها تمرین «عامل بودن» است. در چنین نظامی، قدرت واقعی در همبستگی شهروندان نهفته است، نه در فرمان دولت. این همان نقطه‌ی تمایز تمدن‌های خوداتکا با تمدن‌های دولت‌محور است: جایی که مسئولیت، پیش از اقتدار معنا می‌یابد و عمل، پیش از دستور آغاز می‌شود.

‌ روانشناسی قدرت در این میان نقشی تعیین‌کننده دارد؛ بر اساس نظریه یادگیری ناتوانی جمعی (collective learned helplessness) شاید بتوان نتیجه گرفت جامعه‌ای که هزاران سال دولت‌محور زیسته است، به‌ تدریج توان پاسخ دادن فردی به مشکلات را از دست می‌دهد و دچار نوعی «وابستگی نجاتی» می‌شود. در مقابل، جوامعی که تمرین مشارکت مدنی داشته‌اند، دچار «یادگیری عاملیت» می‌شوند و باور دارند که می‌توانند و باید دست به کار شوند. این تفاوت در برخورد با مشکلات زندگی و اجتماعی آشکار است: ایرانی دنبال رهبر نجاتبخش می‌گردد؛ آمریکایی به سراغ نهاد پاسخگو می‌رود. یکی قدرت را مقدس می‌بیند، دیگری آن را حاصل قرارداد.

تاریخ، سرنوشت نمی‌نویسد؛ تنها پیشنهاد می‌دهد. آنچه ما آینده می‌نامیم، حاصل روایت‌هایی است که امروز درباره‌ی خود می‌گوییم. الگوهای کهن می‌میرند نه با انقلاب، بلکه با دگرگونی روایت‌ها. نسل جوان ایران، آرام و پیوسته، در حال نوشتن روایتی تازه است داستانی که در آن قدرت دیگر از بالا نازل نمی‌شود، بلکه در شبکه‌ای از آگاهی، ارتباط و مسئولیت توزیع می‌گردد.

در این روایت نو، رسانه‌های اجتماعی جای منبر را گرفته‌اند، گروه‌های مدنی جای دیوان‌ها را، و کنش جمعی جای فرمان فردی را. از دل بحران‌ها، از سیل و زلزله گرفته تا اعتراضات مهسا، جامعه به تدریج یاد گرفته است که نجات را نه از دولت، بلکه از خود بجوید. این، نخستین نشانه‌ی عبور از «ذهنیت انتظار» به «ذهنیت عاملیت» است؛ همان دگرگونی‌ای که اروپا در قرن نوزدهم تجربه کرد، وقتی رعیت به شهروند بدل شد و دولت به قرارداد.

در این میان، گزینش شاهزاده رضا پهلوی نیز نه به‌عنوان منجی، بلکه به‌ مثابه‌ نمادِ این گذار معنا پیدا‌کرد: پلی میان حافظه‌ی سلطنت و آگاهی مدرن. او نقش خود را نه بازگشت به گذشته، بلکه دعوت به آینده‌ای دانست که در آن قانون از پایین برمی‌خیزد، نه از بالا فرود می‌آید، جامعه‌ای که در آن قدرت، برای نخستین بار، محصول اراده‌ی جمعی است نه سایه‌ی تقدیر.

چالش قرن بیست‌ و یکم برای همه‌ی ملت‌ها یافتن تعادلی نو میان امنیت و آزادی است. برای ایران، مسئله نه نابودی دولت، بلکه تغییر کارکرد آن است: از ناجی به شریک، از فرمان‌ده به خدمتگزار. دولتی که گوش بدهد و جامعه‌ای که مشارکت کند. در جهان متصل امروز، قدرت الهی نمی‌تواند دوام بیاورد؛ تنها قدرت توزیع‌شده و شبکه‌ای قانونی می‌تواند بحران‌های پیچیده را مدیریت کند. این تغییر، به معنای بازگشت به خرد باستانی ایران است: همانجایی که داریوش شاه نوشت «خدایی نیست که مرا یاری کند اگر دروغ بگویم.» این جمله نه تکیه بر معجزه، بلکه پذیرش مسئولیت شخصی در برابر حقیقت بود.

در نهایت، تفاوت ایرانی و غربی در مواجهه با نابسامانی‌های اجتماعی، تفاوت در تعریف «من» و «ما»ست. در حافظه‌ی ایرانی، «من» جزئی از کلی بزرگتر به نام دولت، دین یا قوم است؛ در حافظه‌ی غربی، «من» بنیان «ما»ست. یکی «ما» را بالاتر از فرد می‌نشاند، دیگری فرد را سازنده‌ی «ما» می‌داند. اکنون بشر در هر دو سوی این طیف ایستاده و از خود می‌پرسد: آیا می‌توانیم میان این دو افق، آسمان و زمین، تعادلی تازه پیدا کنیم؟ آیا ایران می‌تواند از رعیت‌محوری به شهروند‌محوری برسد؟ پاسخ به این پرسش نه در آسمان‌هاست و نه در کتاب‌های مقدس، بلکه در دست‌هایی است که برای ساختن جامعه‌ای مسئول در هم گره می‌خورند. روزی که ایرانیان در برابر دشواری‌های زندگی بگویند «ما باید کاری کنیم» و نه «دولت باید کاری کند»، شاید همانروز، لحظه‌ی واقعی تولد شهروند ایرانی باشد. نشانه‌های این تغییر، هرچند هنوز شکننده، در رفتار نسل جوان دیده می‌شود: نسلی که دیگر منتظر فرمان نیست، بلکه در پی معنا و مسئولیت خویش است. آینده‌ی ایران نه در نهادهای کهنه، بلکه در روایت تازه‌ای نهفته است که این نسل می‌نویسد روایتی که در آن قدرت از تقدیر جدا می‌شود و به اراده‌ی جمعی بازمی‌گردد. صدایی که می‌گوید: ما می‌توانیم، زیرا اینبار، خود را نویسنده‌ی تاریخ خویش می‌دانیم.

*دکتر مهدی میرسعیدی استاد و پژوهشگر دانشگاه فلوریدا و عضو انجمن ملی سلامت رازی

https://kayhan.london/?p=388395